نوشته ها



وبلاگ نویسی، یا بعبارتی دقیق تر، نوشتن، فضایی کم نظیر، دل انگیز برای نویسنده پدید می آورد. ولو روزمرگی نوشت باشد! یا ستون نویس رومه یا قلمفرسایی که ۴ هفته یک عدد کتاب مستطاب به بازار بی رونق نشر، عرضه می دارد. 
مدتهاست که قلم به دست نمی گیرم. از زمانی که برادران کلاشینکف را به پایان رساندم، جز تیربارچی ناقلا و پشمک حاج عبدالله هنوز اثر جدیدی منتشر نساختم. یعنی واقعاً سفارش زیاد است و مرتباً درخواست می شود که من برایشان کتاب بنویسم. 
ای دل غافل! گرفتاری زیاد است و وقت کم. 
حالا از لودگی که بگذرم، حالم عجیب است. من همیشه چیزهایی را می بینم، که کمتر کسی دیده و شاید هرگز ندیده است. 
یک جاده دراز خاکی، چندین خانه و کارخانه، یک پرده بر در اتاق، با تعداد بیشماری مگس. من نشستم، سگرمه هایم در هم، پوست زائد اطراف بینی ام بالا آمده و بخاطر تیغ نه تندُ نه کُند آفتاب در صورتم، صورتم لوچ و در هم و کمترین اثری از مهربانی، رضایت دیده نمی شود. 
چند بشکه نفت کنارم، بدنی کثیف، لباس هایی مندرس و گویی تکه هایی از فیلم هایی است که دیده ام. چقدر کم هیجان، ساده و روزمره. مانند فیلم سینما پارادیزو. زندگی واقعی یا پُر از کیک های شکلاتی و میوه های صادراتی است، یا حجم از انبوهی از کثیفی، مندرس بودن، و گز گز مگس هاست. 

البته سوق دهنده ها برای نوشتن بسیار است و من فکر می کنم نوشتن سوراخی است که موش، خرگوشی در روز یا در شب از دست جغد یا عقاب به آن پناه می برد. 


نرم نرم اینک می رسد، افسردگی. در زندگی چیز مطابق نظر کسی پیش نمی رود. این سخن تا چه اندازه درست یا نادرست است، بخشی از آن تجربه های بالغانه و آماری ست. بطور نمونه آلبرت اِلیس به این نتیجه رسیده بود که در سه باید عدم انطباق خواست ما با زندگانی سخن کفته:


من باید در کارها موفق باشم.

تو باید به خوبی با من رفتار کنی.

دنیا باید جای راحتی باشد.


این سه باید از نظر و منظر الیس، مانع و نه موجب، موفقیت محسوب شده اند. امّا این کلام واقع بینانه، که ما را در قبال خود، لال می کند - جغرافیایی - است. به چه دلیل؟ به این دلیل که در جامعه امپریالیستی الیس و در جامعه مذهب زده و استبدادی ما، هدف و تعریف از موفقیت، سطح خواست و توقع متفاوت است. اگر روان شناسی را نه همه بل که پاره ای از آن را، بومی و عمومی نکنیم و در خاک و زمانه خود، پهن و استقرار ندهیم، نمی توانیم به مساحت شمولیت و عمومیت آن پی ببریم. 

در این خاک موفقیت از نگاه ما، متفاوت و متنوع است. فرضاً که من دنبال شغل هستم این نه موفقیت که ضرورت تلقی و تعریف می شود. 

این تفاوت و تضادی که در تلقی و نگر ما از موفقیت هست، در جدول داروینِ مزلو معادلی و آلترناتیوی بیولوژیکی و زیربنایی دارد. زنده ماندن موفقیت نیست. یا موفقیت، زنده ماندن نیست. 


با این توضیحات، میماند این نکته: در این اقلیم لجام گسیخته ای که بار و کار زندگی بر دوش خود فرد باشد، چه باید بکند؟ این که می گردم و نمی یابم، این که نمی توانم جایی بکار گرفته شوم، هراسناک و افسردگی طلب است. نرم نرمک اینک می رسد: پریشانی نومیدی. 


چقدر این شروع نوشتن دشوار است. من فکر می کنم آغاز یک مسیر روان شناختی است. یعنی یک قاعده مندی در نگارش نیست، بگم با چه چیزی شروع کنم، نوشته م وزین باشه. بیشتر یک مسئله زیستی - شناختی هست. تلاش مغز در درک و شناخت آغاز. زیبایِ دشواری چون آغاز کلام یا کلاً آغاز هست؟ 

جمااده در ابتکارات کم نظیر، در قصه ای اینگونه مسئله "شروع" را "شروع" می کند "یکی بود یکی نبود"؛ هنوز مسئله آغاز، شروع، حل نشده. هنوز نمی توانیم بدانیم، جریان از چه قرار است. 

از این که بگذریم، دلیلش عدم تعریف است. تعریفات ما از نصف یا انتها بوده. ما بجای اینکه بگوییم کلنگ چیست، رفتیم سر سازنده کلنگ. اینهمه عجله داشتن برای حذف خدا، برای چه؟ خدا ناتوان تر از وجود داشتن است. این محصولِ تعریف دینی است. خدا یک مفهومی است، که در قالب خودش وجود دارد. ما این مفهوم را ابتکار کردیم و ازبرای اینکه بود ابتکار کردیم تا دچار سرگردانی نشویم. چینی ها در گذشته های دور، کلاه های سَرکَن می ساختند. تا مستقیماً با شمشیر سَر نکنند. 

مفهوم خدا برای پیشبرد اهداف است. بیل برای پیش برد اهداف است. برای همین وسیله مورد غفلت واقع شده، صُنع به غفلت سپرده شده و همه بدون دَرکِ صُنع به صانع چسبیده اند. 

آره، خداوند مِلک و مَلکوت و جَبروتُ هَپروت برای رهایی از سرگردانی است نه برای پاسخ. تو می سازی، تو بجایش حرف می زنی، استدلال می کنی و حالا دیگری می گوید: این سایه خود توست نه خدا!

مولانا می گوید "چون به عشق آیم خَجِل باشم از آن"؛ کارن هورنای می گوید: ای مخلوق شرم آور به تو می گویم که کیستی! من نه حرف مولانا در بالا بردن مرتبه مجازی انسان را قبول دارم و نه کلام ظاهراً تند و نفرت پراکن، هورنای. البته غالب کارهای هورنای در حوزه نفرت و اضطراب می چربید. اگر این سخن لفظ هورنای باشد، بعید به نظر نمی آید. 

این انسان والهِ و سرگردان که خدایی ست و خدایی ندارد، شیطانی است و شیطانی لئیم تر و فرومایه تر از خودش در عالم کَون و فَساد منظور و موجود نیست، تا حدی قادر و قابل به تنزل و فروافت است که به وصف آیم "خَجِل" باشم از آن. 

آنچه در کشور جعلی ایران، بویژه در شیرتوشیر حاکمیت شیعه اثنا عشری، تعریف و توصیف و تشریح آدمی بحدی رسیده، آرزو می کنی سراسر جهان حیوان و میکُرب می بود(ماضی نقلی استمراری). 


سلامُ والسلام 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها